عشق؟نه ممنون صرف شده.انقدر سیر که دیگه دارم بالا میارمش.

هیچوقت خودتون رو وقف عشقی که تعهدی نسبت به شما نداره نکنین.تعهد یعنی نسبت به عشقِ طرف مقابل مسئول باشی و متعهد.میدونی از یه جایی به بعد از دردهایی که میکشی سِر میشی انقد که فقط میشینی نگاه میکنی سرنوشت چه جوری داره باهات بازی میکنه و چه جوری آدمی که تا دیروز نفسش به نفست بند بود حالا اگر یک هفته هم ازت بی خبر باشه ککش نمیگزه میدونی چی میگم؟ باورت نمیشه چه جوری اون همه عشق یهو فروکش میکنه چرا جای اینکه عمیق تر بشه روز به روز شاهد کمرنگ تر شدنش میشی و حرفای قشنگش مدام تو ذهنت یادآوری میشه( من هیچوقت فراموشت نمیکنم حتی اگر ازت دور باشم و همیشه به یادت خواهم بود حتی زمانی که سرم شلوغ باشه) بعد یهو یه قطره اشک ناخودآگاه از گوشه چشمت سُر میخوره میدونی چرا؟ آخه باورت نمیشه انقد یه آدم عوض بشه! همش با خودت تکرار میکنی مگه من چی واسش کم گذاشتم!؟ میدونی رفیق اگر من و امثال من انقد عوض شدن یه نفر رو نمیتونیم باور کنیم واسه اینکه دلمون خیلی صاف و پاکه و بی وفایی و عوض شدن آدما رو نمیتونه باور کنه.

رفیق یه روزی به خودت میای و میفهمی چی و کی رو چطور انقد راحت از دست دادی.گاهي عشق تنها سرمایه ما از این زندگی پر از نکبت و سیاهی هستش کاش قدرشو تا زمانی که هست بدونیم تا زمانی که از عشقِ ما دست نکشیده...



تاريخ : دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 0:53 | نویسنده : غم دیده |

از عشق من به هرسو، در شهر گفتگویی‌ست
من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد

دارد متاع عفّت، از چارسو خریدار
بازار خودفروشی، این چارسو ندارد

جز وصف پیش رویت، در پشتِ سر نگویم
رو کن به هرکه خواهی، گل پشت‌ورو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند، مکن عیب
عیب است از جوانی، کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون، رُخساره برفُروزَد
رخ برفروختن را، خورشیدرو ندارد

سوزن ز تیر مژگان، وز تارِ زلف نخ کن
هرچند رخنه،ی دل، تابِ رفو ندارد

او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد.



تاريخ : پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۳ | 17:8 | نویسنده : غم دیده |

نوشته جدید من در سال نو...

امسالم دور از تو و با رویای تو گذشت...

امسالم با آرزوی رسیدن به تو و بغض دوری از تو گذشت...

خدایا حال امسالمون رو خوب کن بذار از ته دل بخندیم و هدف هامون تیک بخوره و خوشبختی واقعی رو کنار کسی که دوسش داریم بگذرونیم.خدایا حول حالنا الی احسن الحال کن حال امسالمون رو🥹

یک سال دیگر با نبودنت گذشت.راستش عیدِ من وقتی هست که تو رو کنار خودم ببینم و بتونم هفت سین رو کنار تو عزیزترینم بچینم و سال نو رو تو آغوش پر از عشق و با بوسه به صورت قشنگت تبریک بگم.خدایا بخواه که بشه برای تو هیچ غیرممکنی نیست🥹



تاريخ : چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳ | 8:50 | نویسنده : غم دیده |

تورا باید خواند؛

با لذت....

مثل یک کتاب شعر قدیمی از کتاب خانه ی

پدربزرگ؛

تورا باید دید

مثل بر باد رفته

مثل کازابلانکا!!

تورا باید گوش داد

مثل شادمهر

مثل...

تورا باید لمس کرد مثل بهار ،مثل باران

تورا بایددر آغوش کشید مثل عطر بهار نارنج؛

تورا بایدحس کرد مثل تو!!

ولی...

من فقط تورا دوست داشتم

واین کافی نبود

کم‌بود برای داشتنت

ولی...

تورا باید دوست داشت تا نمرد...



تاريخ : چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳ | 8:32 | نویسنده : غم دیده |

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش

هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

توله گرگی که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام دهان پسته زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

… بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

دانلود آهنگ تومور 2 از علیرضا آذر

ماده آهوی چمن هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش

… خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش



تاريخ : دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۲ | 9:8 | نویسنده : غم دیده |

تو به آن خنده شبیهی که پرید از لب من مثل ماهی، که گریزان شده‌ای از شب من رفته ای تا به تب فاصله عادت بکنم به خیالات تو ابراز ارادت بکنم تا تورا ساده ترین راه تجسم کردم کوچه به کوچه تورا در دل خود گُم کردم مانده ام زیر همین سقف پراز عطرتنت آشتی تر شده ام با نفسِ پیرهنت همه جا پرشده از شرح پریشانی من ردِ داغ تو نشسته است به پیشانی من هرچه گفتند نکن ،بازحماقت کردم پشت سر با تو و یاد تو رفاقت کردم زیر عکس تو نوشتم ، که تو هم نامردی حضرت عشق چرا اینهمه کم آوردی ؟ شک نکن ! از همه ی سِر ِّدلت باخبرم ترس تو مثل بلاییست که آمد به سرم ترست از حادثه ی سبز بهاری شدن است پشت دلشوره ی پاییز فراری شدن است حیف ،بر عکس تو از زردشدن میترسم عاشق عشقم و ازسرد شدن می ترسم بعد تو مردم این شهر تبانی کردند به دل پنجره ام سنگ پرانی کردند تا که جا داشت به من وصله ی ناجور زدند روی تصویر منِ غمزده هاشور زدند وسط مهلکه انگشت نشانم کردند نیش صد عقرب جرّاره به جانم کردند پشت ما قصه زیادست ؟فدای سرمان حرف بی ربط نباید که ببندد پَرِمان برنگرد از وسط راه ، برو دور بمان روی تصمیم خودت محکم و مغرور بمان بارِ رسوایی این عشقِ پُرازغم بامن، پچ پچِ خاله زنکهای محل هم بامن ، در دلت جشن بپا کن که رهایی زیباست از دل کینه ای ات عقده گشایی زیباست به تنم ضربه بزن ،محکم و بی اخم بزن جای خالی که زیادست ،تو هی زخم بزن خاطراتت به تو وابسته و وادارم کرد تا ابد درته این چاه گرفتارم کرد بعد تو شاعرکی گیج و توهم زده ام تهمتی تازه به قدقامت گُندم زده ام، بی خیال من و این شهر و همه خوب وبدش کاشکی دق بکند شاعرک نابلدش...

✍مریم ناظمی



تاريخ : یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۲ | 21:5 | نویسنده : غم دیده |

تو را دوست می‌دارم

بی آنکه بدانم تو ضرورتِ منی

آب را که می‌نوشی

هوا را که می‌بلعی

نمی‌فهمی جیره‌بندی چه مکافاتی‌ست

تنها در نبودِ تو بود

که فهمیدم

دوست داشتنِ تو

مایه‌ی حیات من است...



تاريخ : یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۲ | 21:2 | نویسنده : غم دیده |

سلام بعد مدت ها نبودن... انگاری هیچ جا مث اینجا نمیتونم حرفای دلمو بیرون بریزم.میدونی اینکه میفهمی حالم بده رو میدونم اما اینکه میبینم خیلی راحت ازش میگذری نابودم میکنه و تو خودم میریزم‌.انتظار دارم وقتی میگم حالم بده نگی میدونم،دلم میخواد حتی از دور با حرفات آرومم کنی.یعنی انقد سخته؟انقد محبت کردن سخته؟انقد توجه و اهمیت دادن سخته؟بخدا گاهی فقط یه کلمه؛ یه جمله انقدی ذهن آدمو آروم میکنه و دلش رو آروم که هزار تا بغل نمیکنه آخه تو که بلدی چون قبلا خیلی خوب این کارو بلد بودی و با حرفات چقدر قشنگ آرومم میکردی مگه یادت رفته چه روزای سختی داشتیم؟یادت رفته چه جوری حامیم بودی و برام قوت قلب؟ من بغل تو رو میخوام که این همه راه میام. من حرفای قشنگ تو رو میخوام به قول خودت حضوری و نفس به نفس با هم بزنیم.میدونی اگر من برم دیگه هیچکس رو نمیتونی به اندازه من عاشق پیدا کنی، ببین نمیگم کسی که دوست داشته باشه نه ، گفتم عاشق! اونقد عاشق که همیشه چیزای خوب رو برای عشقش میخواد، همیشه به فکرشه و نگران حالشه و نمیخواد باری رو دوشش باشه.خیلیا میان که باری رو دوشت بذارن و بار روی دوش خودشون کم بشه اما من هیچوقت اینو نخواستم.اگر تو اوج عصبانیت هم میدیدم داری صدام‌میزنی و جوابتو نمیدم از درون نابود میشدم چون دوست نداشتم اذیتت کنم اما گاهی هیچ چیز دست خود آدم نیست انقدی که فشار روش هست.کاش کسی هم منو مث خودم دوست می‌داشت همینقدر عمیق ، همینقدر جسورانه و با تک‌تک سلول های وجودش، خیلی لذت بخشه ولی اینو وقتی میفهمی که دیگه منی نباشم و از دستم بدی.تو عشق من توش حرفی از سیاست و زرنگ بازی و کندن از کسی نیست.خیلی زود ، دیر میشه حواست هست عزیزترینمممم؟!😭



تاريخ : یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ | 23:31 | نویسنده : غم دیده |

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،

و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،

و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،

و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ...

اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،

از جمله دوستان بد و ناپایدار ...

برخی نادوست و برخی دوستدار ...

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .

و چون زندگی بدین گونه است ،

برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی...

نه کم و نه زیاد ... درست به اندازه ،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد...

تا که زیاده به خود غره نشوی .

و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری ...

تا در لحظات سخت ،

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ...

چون این کار ساده ای است ،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند ...

و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی ،

خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی...

و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،

و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است

بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک

سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد...

چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت...

به رایگان...

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی ...

هر چند خرد بوده باشد ...

و با روییدنش همراه شوی ،

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی...

و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :

" این مال من است " ،

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !

و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ...

و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،

که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...

اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...

ویکتور هوگو



تاريخ : دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ | 7:22 | نویسنده : غم دیده |

بودن تو حالیست شبیه معجزه، ناب و دوست داشتنی...کافیست که باشی همین.حضورت در کنارم، در دلم در فکرم دریایی از آرامش را به قلب کوچکم سرازیر میکند تویی که از تمام دنیا مرا میفهمی.



تاريخ : سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ | 22:40 | نویسنده : غم دیده |
مطالب قدیمی تر